::والّا من نمیخوام معلم بشم، بلّا من نمیخوام معلم بشم::
معلم بیتجربۀ زنگ سوم اومد توی دفتر. خیلی اعصابش خورد بود؛ جوری که اگه جا داشت، هرچی دانشآموز بود رو قورت میداد. روی صندلی نشست. لیوان چای رو گرفت توی دستش، بعد هم با یه لحن تند، جوری که انگار کسیش رو کشتن، گفت: «کشتن منُ، دیوونم کردن! چقدر سروصدا میکنن. یه بار چیزی نگیم، دو بار چیزی نگیم. آخه تا کی صبر؟! تا کی حوصله؟! تا کی… دفعۀ دیگه، یا نمیام کاروَرزی، یا هم اگه اومدم، سر کلاس نمیرم و توی دفتر میشینم».
ـ معلم باتجربه: خب دیگه، معلمی همینه. یا با دانشآموز باید کَلکَل کنی یا با ولیّ دانشآموز و یا با اداره یا مدیر یا معاون… . فقط باید صبر داشته باشی. البته شما تازه اول راه هستید و نمیدونید چطور با دانشآموز رفتار کنید. (توی دل خودم: نه که شماها خیلی میدونید!)
ـ یه معلم بیتجربۀ دیگه: البته دانشآموزا بهعنوان یه معلم، روی ما حساب باز نمیکنند و اصلاً به حرفامون گوش نمیکنند. یه دلیل دیگه هم که اونا سروصدا میکنند، اینه که معلمشون از روش چوبدرمانی! استفاده میکنه و وقتی ما میاییم، یکی اینکه کتک نمیزنیم و دوم اینکه اگه خواسته باشیم کتک بزنیم، سروکارمون با اداره و از اینجور حرفاست. بالاخره باید سوخت و ساخت!
بگذریم. این گفتوگوها ادامه داره ولی تنها راه نجات اینه که توی کلاس، با فاطعیت رفتار کنی. نه اینکه کتک بزنیا؛ ولی کاری کن که بچهها روت حساب باز کنند. باهاشون هم دوست باش. هروقت ازشون تکلیف خواستی، حتماً تکلیفا رو با دقت ببین و روی همۀ اونا نظر بده. این حرفا رو امروز صبح یه معلم بازنشسته، وقتی که فهمید «تربیتمعلم»ی هستم، بهم گفت؛ و گفت که شما هنور نمیتونید خوب درس بدید و حتماً باید چند سالی تجربه کسب کنید. [و گفت:] یه نصیحت از من یادت باشه: سال دیگه که رفتی مدرسه، حتماً با آمادگی کامل برو سر کلاس؛ وگرنه سر کلاس کم میاری.
[منم گفتم:] باشه، ممنون از اینکه راهنمایبم کردید! آقا، ممنون. همینجا نگه دارید؛ من پیاده میشم. آقا معلم از شما هم خیلی ممنونم.
خاطرات خود را برای ما ارسال کنید.