جند سال پیش، یه همکار داشتم که سال اول تدریسش بود و بهصورت حقالتدریس درس میداد و چون قدش کوتاه بود، زورش به بچهها نمیرسید و کسی به حرفش گوش نمیداد. خلاصه کلاسش همیشه شلوغ بود و پر سروصدا.
یکی از روزها قرار بود که معلم راهنما بیاد سر کلاس و چون این آقامعلم ما، سال اولش بود و توی روستا بود، معلم راهنما ندیده بودش و هنوز باهاش آشنایی نداشت. وقتی معلم راهنما اومد سر کلاس، دید که کلاس شلوغه و هم چون آقامعلم قدش اندازۀ بچهها بود و هم کلاس پر سروصدابود، نفهمید معلمشون سر کلاسه و بچهها رو یکی یه تیپایی میزد و از کلاس مینداخت بیرون. چند تا دانشآموز رو که انداخت بیرون، یهدفعه یکی از دانشآموزا بلند شد اجازه گرفت و گفت: اجازه، اونی که همین الآن از کلاس انداختید بیرون، معلممون بود!!
و معلم راهنما…….……..……..
آقای کیومرث رضایی
خاطرات خود را برای ما ارسال کنید.