آن روز وقتی «عاصف» را صدا زدم، با ناراحتی برگشت و توی چشمهایم زل زد و گفت: «آقا! من با شما قهرم.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «آقا! شما خانهی همهی بچهها مهمانی میروید؛ اما خانهی ما نمیآیید. شما شنیدهاید که ما توی خانه نان خالی میخوریم؛ اما مطمئن باشید اگر شما خانهی ما بیایید، کمتر از چلومرغ توی سفره نمیگذاریم!»
توی این روستا هرچند وقت یک بار مهمان یکی از شاگردان میشدم. خانهی عاصف نرفته بودم؛ چون از وضعیت نامناسب مالی آنها خبر داشتم؛ اما او فکر کرده بود که از ترس خوردن نان خالی به خانهیشان نمیروم.
یک روز با کادویی در دست، مهمان خانهی عاصف شدم.
.
خاطرات خود را برای ما ارسال کنید.