روزی سر کلاس برگه های امتحان بچه ها را تصحیح کرده بودم و به آنها داده بودم تا ببینند که چه کرده اند.
در ادامه گفتم که هر کسی سوالی دارد بپرسد که دیگر سوالی توی ذهن کسی نمانده باشد. بچه ها یکی یکی سوال می کردند و من هم جوابشان را می دادم.برقعی هم در مورد یکی از سؤالات که از او نمره کم کرده بودم سوال کرد و جواب صحیح را خواست. من هم جواب صحیح را دادم. ولی اعتراض کرد و گفت: “آقا، اونی که شما می گین درسته، ولی اینی که من هم می گم درسته. یه نگاه کنین.”
دوباه نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم که چیزی که نوشته غلط است.
دوباره اعتراض کرد و خیلی محترمانه و مظلومانه گفت: “آقا می شه دوباره نگاه کنین؟ باور کنین اینی که می گم درسته”. من هم دوباره نگاه کردم و دوباره نظرش را کمی خشن تر رد کردم. کمی ناراحت شد و گفت: “اخه..” دیگر نگذاشتم حرف بزند و سرش داد زدم! گفتم: “من معلمت هستم! وقتی می گم غلطه، یعنی غلطه! اینی که من می گم درسته”
اشک توی چشمهایش جمع شد. آروم همان طور که به صورت خفیف گریه می کرد گفت: “آقا، باور کنین جواب ما درسته…”
کمی به خودم آمدم. اشک هایش قلبم را ذوب کرد. دوباره به صفحه ی امتحانش نگاه کردم. باورم نمی شد! چیزی که نوشته بود درست بود! خیلی شرمنده شدم.
رو به تمام کلاس گفتم: “من از آقای برقعی معذرت می خوام. جواب ایشون درسته. من اشتباه کردم.” بعد رو به برقعی کردم و گفتم: “منو ببخش لطفا! من اشتباه کردم. جوابت درسته. من نباید عصبانی می شدم”
در این لحظه بود که گریه ی برقعی تبدیل شد به تعجب! دیگر گریه نمی کرد ولی مثل این بود که شاخ در آورده. باورش نمی شد که معلم اعتراف کرده که اشتباه کرده است !!! و نه تنها اعتراف کرده به اشتباه، بلکه در حضور بچه ها، از دانش آموز معذرت خواهی هم می کند!!! گفت: “نه آقا این حرفا چیه. شما درست می گفتین. جواب شما درست بود. جواب من هم اشتباه نبود.”
بعد از این اتفاق نمره ی مثبتی به او دادم. گفتم یکی به خاطر این که جوابت درست بوده، یکی هم به خاطر این که مودبانه پای جواب درستت ایستادی.
برقعی از بهترین شاگردهای من بود و بعد از این واقعه علاقه ام به او بیشتر شد.