خانم اعظم فراقی: یه دانش آموزی دارم که پدرش معلمه . البته تازه فهمیدم . وزه ایه برای خودش. اونقدر نق می زنه و در گوشت حرف میزنه و ریز ریز غر میزنه تا به خواسته اش برسه.

خیلی هم بلاست. کلا دوست داشتنیه . پدرش هم که معلمه ، سرش تو حساب کتابه .

من عادت دارم یه دقایقی از کلاس خارج میشم . هم یه استراحتی می دم به بچه ها و هم اینکه خودم نفس بکشم و هم اینکه بچه ها رو موقع نبودن خودم محک بزنم.

چند روز پیش یه چند دقیقه ای رفتم بیرون تا دستامو بشورم. برگشتم دیدم  دو تا از بچه شرا باهم درگیر شدن. یکی از بچه ها گفت : خانوم ، شما که رفتین بیرون ، فلانی و فلانی به قصد کشت همدیگه رو زدن !!

منم یه قیافه ی خونسردی به خودم گرفتم و گفتم : خیلی هم خوبه . عالیه . به قصد کشت خیلی خوبه .

بچه شرا دیدن که من به بلوایی که درست کردن اهمیت نمی دم ، آروم شدن . این بچه هه که ذکرخیرش بود بلند شد گفت :

خانوووووووم  آموزش و پرورش که دست و پای شما رو بسته نمی تونید ما رو بزنید!!! چند وقت یه بار برید بیرون ما همدیگه رو بزنیم شما دلتون خنک بشه !!!!!!!!!!

بعدش هم خودش ریز ریز خندید. بلده چیجوری یه حرف بامزه رو بامزه بگه .

یعنی هنگ کردم به خدا . کلی خندیدم. این یه حرفش به نه ماه غر زدن و نق زدنش میارزید !!!!!