البته امسال یکی از دانش آموزان من ، تو مسابقه ی مداحان نوگل حسینی مقام سوم رو کسب کرده و مداح واقعی هم کم نداریم تو مدرسه.

پنجم ، ششم محرم بود.یکی از همکارای کلاس دوم، تو دفتر داشت تعریف می کرد که یه دانش آموز داره، که چند روز پیش،صبح اومده بهشون گفته که می خوام مداحی کنم. و ایشون هم اجازه داده. می گفت : پسره اومد به قدر نیم ساعت هرچی دلش خواست گفت. اصلا هم مداحی نبود و بیشتر به روضه شبیه بود.

همکارمون می گفت: دیگه اونقدر گفت و گفت که ما دیگه ازش خواهش کردیم که بشینه !! کلی خندیدیم و گفتیم که زنگ سوم بگو بیاد واسه ما هم مداحی کنه.

خلاصه شد زنگ سوم.یه پسر تپل و مپل و سبزه جنوبی ، با نمک و دوست داشتنی و البته هیکل مند با همکارمون اومد تو دفتر.

قبل از اومدنش همکارمون با خنده گفت: داشتیم می مدیم دانش آموزم میگه ، خانم یه خورده خجالت می کشم واسه معلما بخونم ، ولی به خاطر امام حسین می خونم.

اومد تو و ایستاد روبروی همه . همکارای خانم در حدود ۱۰ نفر بیشتر نیستیم.

گیوه ها رو ورکشید و شروع کرد :

آآآآآی امام حسین اومد کربلا.   یزید اونو کشت.  خیلی جنگ بدی بود. همه تشنه بودند.بچه ها گریه می کردند.یزید گفت: من تو رو می کشم. تو می خوای حکومت منو خراب کنی.

اینا رو به صورت ناله و روضه می خونه . همشم از خودش به طور تصادفی در می آورد . ادامه داد:

حضرت ابوالفضل اومد. رفت آب بیاره. خیلی تشنه بودند. شمر رفت و دستاشو قطع کرد…..

همه ی ما حالت حزن به خودمون گرفته بودیم و داشتیم به هم زیرزیرکی نگاه می کردیم و لبخند هامون رو کنترل می کردیم.

تقریبا ۱۰ دقیقه همینطور جملات و کلمات رو به هم گره زد و خوند.

دیگه داشت زنگ تفریح تموم میشد و مداحی تموم نمی شد. اشاره کردیم به همکارمون که بابا دگمه ی استپ این بچه رو بزن دیگه .

بلند شد و رفت طرف بچه و ازش تشکر کرد و ما هم تشکر کردیم . بعد ازش تعریف کردیم و بهش امید دادیم و براش دعا کردیم. موقع رفتن من یه لیوان چای هم دادم دستش و گفتم بخور . اول قبول نکرد . بعد گفتیم بابا همه ی مداح ها که گلوشون خشک می شه آب و چایی می خورن .

خلاصه قبول کرد. دو سه تا قند برداشت و رفت بیرون دفتر که راحت باشه.

وقتی رفت بیرون ما خنده های کمپرس شده رو آزاد کردیم. و همه متفق القول بودیم که خیلی با اعتماد به نفسه.

بعد خانومشون از اخلاقیات بچه و کارها و حرفای قشنگش تو کلاس تعریف کرد. بعد اضافه کرد. روز اولی که برای بچه ها تو کلاس خوند، برای تشکر بهش گفتم: بذار یه جایزه هم از تو کمد جوایز کلاس بهت بدم. گفت: نه خانوم. من واسه امام حسین خوندم.

اینجا بود که دیگه واقعا اشک تو چشمای ما جمع شد.همه بغض کردیم.

این بچه با صداقت خاص خودش همه ی ما رو تحت تاثیر قرار داد.

بدون چشم داشت خوند و تمام احساسش رو در کلماتی که خودش انتخاب کرد برای امام حسین بیان کرد. باید ازش تشکر هم می کردیم که ما رو قابل این روضه خوانی دونسته بود.

سکوت معنا داری دفتر رو پرکرد. همه بی صدا و آروم گریه می کردیم . درس بزرگی داد  این بچه:  به خاطر امام حسین(ع) ….

کاش همه مون حداقل یه بار تو سال از خودمون بپرسیم که کدوم کارمون به خاطر خدا و رسول انجام شده.

واقعا باید پرسید که :

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست؟

بعد از چند دقیقه در رو آروم باز کرد و لیوان چای رو که خالی کرده بود،! داد دست خانومشون و رفت.به بچه بودن نیست. آداب و زبان  ریا و دروغ بلد نیستند این بچه ها و تا دلتون بخواد از ته دل کار می کنن.واسه همین هم هست که دعاهاشون مستجابه.  

تو حیاط مدرسه هم برنامه ی مداحی بود. ما هم بلند شدیم و به جمع عزاداری بچه ها پیوستیم.

من حقیقتا خودم رو خیلی خوشبخت احساس می کنم.