بخاری نفتی کلاس آتش گرفته بود. بچهها گفتند: «آقا! ابراهیمی شیر نفت را تا آخر باز کرد که بخاری اینطور شد.» عصبانی شدم و به طرفش رفتم. سرش داد زدم که: «بچه! مگه مرض داری که جون بقیه را به خطر میاندازی، مگه شعور نداری…»
خیلی برایش گرد و خاک کردم. ابراهیمی وسط حرفها و سرزنشهایم اجازهی حرف زدن میخواست که به او نمیدادم و او گریهکنان اصرار به گفتن چیزی داشت. کمکم داد و بیدادهایم فروکش کرد. گفتم: «چیه؟ عذرخواهی قبول نیست که هی میخواهی عذرخواهی کنی…»
ابراهیمی، همینطور که عقب عقب میرفت، هقهقکنان گفت: «نه آقا! میخواستم بگویم که من اصغر ابراهیمی هستم، اون کسی که بخاری را دستکاری کرد، برادر دوقلویم اکبر ابراهیمی بود…»
از خجالت، عرق سردی بر تنم نشست.
.
خاطرات خود را برای ما ارسال کنید