روزی ابوعلی سینا با شاگردانش از جایی می گذشتند . مرد کافری او را دید و به سمت او آمد . سپس به ابوعلی سینا گفت : ای ابن سینا من به علم تو ایمان دارم اما شما چطور خدایی را می پرستید که اورا نمی بینید . من به خدای شما ایمان ندارم و اگر واقعا باور داری که خدایی هست او را به من نشان بده . ابوعلی سینا هیچ نگفت تا مرد از آنجا رفت . سپس به شاگردانش گفت که آن مرد را گرفته و به خانه ی تو بیاورند. وقتی آنها مرد را به خانه ی ابن سینا بردند دستور داد تا طنابی بیاورند و مرد را با طناب ببندندسپس  چوبی برداشت و تا می خورد آن مرد را کتک زد . مرد باداد و فریاد  می گفت:  نزن ای بی مروت مگر نمی بینی درد دارد . ابوعلی سینا گفت : کدام درد ؟ از کدام درد حرف می زنی؟  من که دردی نمی بینم و آن قدر آن مرد را زد تا  به وجود خدا ایمان آورد.

.

خاطرات خود را برای ما ارسال کنید