خانم اعظم فراقی: بچه ها رو بردیم پارک پرندگان.

البته حکایت الان نیست . چند ماه پیشه.

باغ پرندگان تهران که نزدیک به یک ساله که راه اندازی شده سمت شمال شرقی تهرانه . حدود 90 تا پسر بچه رو برداشتیم رفتیم دیدن چند تا پرنده !!

بگذریم که جز فضای دونفره واسه چرخیدن، پرنده ی قابل توجهی نداشت و کلی کفشامون داغون شد. چون سنگفرش بود و پاشنه ی کفشم کنده شد.

بچه ها هم که از وقتی سوار ماشین شدن،خوردن و خوردن و خوردن …..  ماهم اون وسط مسطا ، فیض بردیم.

خلاصه ، چند تا مرغ و خروس و  رو گذاشته بودن تو قفس . رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به قسمت عقاب ها . حالا عقاب کو ؟؟!!! یه فضای بزرگ و سرپوشیده ای رو به اونا اختصاص داده بودن.

راهنماها از دست بچه ها بریده بودن!! دنبال بچه ها می دویدن و با التماس به بچه ها توضیح تزریق می کردن !!! ولی کو گوش شنوا . یعنی کبک و خروس و …. واسه بچه ها دیدنی نبود خوب !!به عقابا که رسیدیم، گفتن همه جمع شن که توضیح بدن .

حدود یک ربع آقای راهنما توضیح داد. بچه ها در حال مسخره کردن پرنده ها بودن. نه خود پرنده ها جذاب بودن و نه توضیح راهنما. یکیشون میگه : خانوم با اینا چی کار می کنید؟ میگم بچه گی های خودمونن دیگه !!

یه پرنده ای که راهنما بهش می گفت عقاب!! کف قفس دراز کشیده بود. بعد از توضیح مفصل راهنما،یکی از بچه ها گفت: آقااااااا ، این معتاده اینجا خوابیده ؟!!!!!

بقیه خندیدن و راهنما هم بهش گفت : تو اصلا می دونی معتاد چیه ؟!! اما اون بچه اصلا قابل ندونست که جواب بده !

یکی دیگه از بچه ها پرسید: اسم اینا چیه آقاااااا؟ راهنما رو کارد می زدی خونش درنمیومد. گفت : 100 دفعه گفتم که عقابن !! یکی دیگه از بچه ها گفت : چرا شما بد اخلاقید، پرنده ها می ترسن از شما !!!

آقایان راهنما در حسرت یه پرسش درست و حسابی بودن . واسه همین هم همین که یکی میگفت آقاااا، خیلی با ذوق برمی گشتن و …. ولی وقتی که سوال مطرح می شد اون طفلک ها قیافه هاشون دیدنی بود.

در ارتفاع 15 متری از زمین، بالای یه دکل، یه لونه ساخته بودن واسه یکی از عقاب ها . یه مثلا عقاب هم اون بالا کز کرده بود و داشت با بی تفاوتی از اون بالا نگاه می کرد.

یکی از بچه ها کلاس من ، خیلی با مزه حرفشو شروع می کنه. یهو با تعجب خیلی زیاد ، لباس آقای راهنما رو کشید و گفت : آقا ااااااا ، و اشاره کرد به اون عقاب بالایی، و پرسید : اون چه جوری رفته اون بالا ؟؟؟!!!!!

دیگه راهنما برید . ما که دیگه هیچی .

راهنما یه کمی نگاش کرد و من تو چشاش می دیدم که اگه امکانش فراهم بود ،خون بچه رو می ریخت !!! با یه حالتی که فقط ما معلم ها می تونیم درک کنیم( چون خیلی برامون پیش میاد ) گفت : اون یکی رو من بردم گذاشتم اون بالا !!!!!!! مگه از صبح نمی گم اون پرنده است !!! خوب پرواز میکنه دیگه !!!! البته کلمه های دیگه ای هم در ادامه ی جمله اش بودکه با ادب فراوون اونا رو نگفت !!!!

بچه ها هم دیگه غش کرده بودن. خود بچه هم از گیجی خودش خنده اش گرفته بود.

خلاصه راهنما ها هم خندیدن !!!!! و از سکته قطعی و حتمی نجات پیدا  کردن . دیگه از بچه ها نا امید شده بودن !! به مدیر مون گفتن که بقیه باغ رو خودتون بگردید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بچه ها رو برداشیتم و رفتیم سراغ بقیه پرنده ها . البته پلیکان ها هم جالب بودن. خود ما توضیح می دادیم و رد می شدیم. 

دیدن باغ پرندگان در مدت یک ساعت تمام شد و حدود دو ساعت  هم در زمین بازی،بچه ها بازی کردن .

به مدیرمون میگم،خوب از اول بچه ها رو باید می بردیم،شهر بازی!!!!

اینم گردش ما . البته ما از هوای پاک و تمیز بالاشهر ، استفاده کردیم  و لذت بردیم . ولی خبری از اعصاب راهنماها در دست نیست !!!!

.

خاطرات خود را برای ما ارسال کنید.