شنبه رفتیم مدرسه. کلا ۵۰ نفر اومده بودند که ۱۷ تا شون مال کلاس من بود !!! همکارا می گفتند که تفهیم کردنت ضعیفه خانم فراقی !!!

معاونمون ایستاده بود پشت پنجره و هی اسم شاگردهای منو می گفت. آخرش گفتم: تورو خدا نگین دیگه . دیده بان شدین هی خبرای بد

می دین!!!

خلاصه رفتیم سر کلاس. بهشون می گم: مگه عیدی هاتون رو ندادن؟ مگه خداحافظی نکردید؟ مگه من براتون تبریک عید ننوشتم؟ مگه نامه ندادید که تا سال آینده خداحافظ؟

پس واسه  چی بلند شدین اومدین مدرسه. اسماتونو یادداشت می کنم، به همه ی غایب ها یکی دو امتیاز می دم.!!!!

صدا بلند شد تو کلاس. داد و قال و هوار که ما به زور اومدیم ! ما دوست داشتیم الان پای تلوزیون بودیم !

خلاصه که فایده نداشت.منم کلی تمرین ریاضی دادم و شروع کردیم به حل کردن. اگه این کار رو نمی کردم که تا سال تحویل باید بچه داری می کردیم!!

یه سال بچه ها رو آخر سال بردم حیاط و کلی بازی کردیم، حاضرها رفته بودن به غایب ها خبر داده بودن و فرداش دیدیم بچه ها اومدن مدرسه !!!!!!!! خلاصه از این تجربه ها باید درس گرفت.

حالا بچه ها دارن ریاضی می نویسن و هی ناله می کنن:

نفر اول: ما غلط کردیم اومدیم مدرسه !!

نفر دوم: ما رو به زور فرستادن مدرسه !!

نفر سوم: ما خیلی بچه ایم. زوده از دست ریاضی بمیریم!!!

نفر چهارم: ما پشیمونیم !!

نفر پنجم : قول می دیم سال دیگه از اول اسفند نیاییم!!!!

منم در حالیکه لبخند می زنم و به کارام می رسم، گوش می دم.

ناگهان اون وسط یکی از بچه باحال ها که خیلی وروجکه و بلاست گفت :

من تا بوفه بازم میام مدرسه !!!!!!!!!!

همه منفجر شدیم از خنده و چندتایی که نزدیکش بودن، حمله کردن بهش  و حسابی ماساژش دادن !!!

یک زنگ به این منوال گذشت. دیگه زنگ تفریح که خورد بچه ها رفتن حیاط و به همت مردان مرد روزگار( مدیر و معاونین ) سرشون به فوتبال و … گرم شد و دیگه نمردن !!!

بعدش ما دیگه با مدرسه وداع کردیم و اون مردا رو باهم تنها گذاشتیم!