خانم اعظم فراقی: صبح، یکی از دانش آموزام دیر اومد . البته حدود چند دقیقه . اومد و وقتی که ازش پرسیدم چرا دیر کردی،با بغض گفت : مامانم مریض بود .در جریان ناراحتی مادرش بودم . کمی حال ندار بود و چون این بچه بیش از حد به مادرش وابسته بود، با کوچکترین مشکلی که برای مادرش پیش میومد ، بهم می ریخت و دیگه هیچی .
خلاصه تا اومد بغض این بچه کار دستش بده ، یکی از نمک های کلاس که خیلی ساده هم هست و بی شیله پیله، گفت : گریه نکن !! این که چیزی نیست . پسر عمه ی من سرطان داره . الان گفتن داره می میره !!!!!!
خنده ام گرفت . با این دلداری دادنش . به تب هم راضی نبود. یه راست رفت سراغ …..
ولی اثر کرد .کلاس کلا ساکت شد . . بعد هم یکهو خودش شروع کرد گریه کردن !!!!
دلداری یادش رفت!!!! خلاصه بچه ها جمع شدن دورش . حالا این وسط بچه ای که مامانش حال ندار بود ، اومده جلو و میگه : گریه نکن . مامان من حالش خوبه !!!
منم وایسادم و صحنه رو نگاه می کنم. خلاصه این شد که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد .
اما یه چیز جالب دیگه بگم از دانش آموزی که پسر عمش سرطان داشت. این بچه خودش سیده . بسیار هم شاد و با نمکه . تا اردیبهشت ماه یه کاپشن بدون آستین تنش بود. به هیچ ترفندی هم از تنش در نمی آورد . بهش می گفتم که صادقی بسه دیگه .دیگه کولر ها روشن شده تو دست از سر این لباس بر نمی داری !!!
می خندید و هیچی نمی گفت . یه روز که مادرش اومده بود گفت که این کاپشن مال پسرعمه شه و میگه چون من سید هستم این رو می پوشم تا خدا پسر عمه ام رو شفا بده .
توکل و اعتقاد نزد این بچه ها معنای بزرگ و متفاوتی داره . الحمد لله بچه تا حالا سلامته و سید ما شرمنده نیست.
.
خاطرات خود را برای ما ارسال کنید.